تفاهــــم همه جانبه

چند توصيه بدرد بخور به تنبل هاى عزيز

ــ سعى کنيد روزها استراحت کنيد تا شبها راحت بخوابيد

ــ کنار تخت خواب تان چوکى  بگذاريد تا وقتيکه ازخواب بيدار شديد روى آن نشسته و استراحت کنيد 

ــ نشستن را به ايستادن . ايستادن را به  رفتن, و خوابيدن به نشستن مقدم بشماريد

 ــ کار امروز را به فردا بگذاريد و کار فردا را به پس فردا

 ــ اگر حس کار کردن به شما   دست داد کمى صبور باشيد تا اين حس از شما بگدرد

 ـــ براى کار هميشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشويد

 ــ به خواب نگوييد کار دارم ــ بلکه به کار بگوييد خواب  دارم

توصیه های یک فیلسوف افسرده!

 مکتب رفتن بی فایده است چون اگر باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف میکند، اگرکودن
باشی تو وقت معلم را.

 دنبال پول دویدن بی فایده است، چون اگر بهش نرسی از بقیه بدت میايد اگر بهش برسی بقیه
 از تو.
 عاشق شدن بی فایده است، چون یا تو دل او را میشکنی یا او دل تورا  یا دنیا دل هردوتان را.

 ازدواج کردن بی فایده است، چون قبل از 30 سالگی زود است  بعد از 30 سالگی دیر.
 
 بچه دار شدن بی فایده است، چون یا بچه ات خوب ميشود  که از دست بقیه به عذاب است یا بچه  بد ميشود  که بقیه از دستش به عذاب اند.

 ميله رفتن بی فایده است، چون یا بد میگذرد که از همو اول حرص میخوری یا خوش میگذرد که موقع برگشتن غصه میخوری.

 رفاقت با دیگران بی فایده است، چون یا از تو بهتراند که نمیخواهند دنبال شان باشی یا ازشان بهتری که نمیخواهی دنبالت باشند.
.
 ایمیل فرستادن بی فایده است، چون یا خوب مینویسی که مطلب ترا به اسم خودشان میفرستند و حرص میخوری یا بد مینویسی که مطلب ات را نمیخوانند و حرص میخوری
مهدى

 

 

حوا وآدم
چهار چیز که بى بى حوّا نمی توانست به  بابا آدم بگويد:   1- آدمت ميسازم !   2- از شوهراى ديگه ياد بگير!   3- قبل از تو صد تا خواستگار داشتم ! 4- ميرم خانه بابه يم

 

  از احمد  میپرسند يک جمله بسازد  , او ميگويد “ خوشويم را بوسیدم” مپرسند  ماضی نقلی است یا استمراری؟ میگه هیچ کدام ! ماضی

اجباری

 

آموزش سریع تفاهم در زندگی مشترك
برای خانم‌ها  :
هیچ وقت با هیچ مردی بحث نکنید... بلافاصله گریه کنید !!!
برای آقایان  :

هیچ وقت با خانم‌ها بحث نکنید... بلافاصله ببوسید شان !!!


قدیم ها مراسم خواستگاری برای این بود که خانواده ها دخترو پسر را بهم نشان بدهند

حالا برای اینست که دختر و پسر خانواده هايشان را بهم نشان بدهند !!

زن چون کراوات(نکتايى) است، هم مرد را زیبا نگهمیدارد هم حلقوم او را می فشارد

(ویکتور هوگو)

مردها آنچه را که می شنوند از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج می سازند، اما زنان از دوگوش وارد و از دهان خارج می کنند

 

زن با نگاه خود آتش می افروزد و بیهوده می کوشد تا با اشک خود آنرا خاموش کند

 

هرگاه میخواهید از کسی انتقام بگیرید او را به ازدواج ترغیب کنید

(برنارد شاو)

 

 يک نفر خراش ميميرد، مردم ميگن براى مسخره کردانش برويم  وبرايش  تسليت بگويم

وقتى ميروند، طرف ميگه: اصلاً فکر نميکردم خرام اين همه فاميل داشته باشد

 

 

از زن  میپرسند: ‌شما موقع عشق‌ بازی با شوهرتان حرف هم میزنید؟ زن جواب ميدهد: اگر زنگ بزند، خوب بلى

 

شخصى  میرود به کلپ بدنسازی(زيبايى اندام)، مربی برايش ميگويد وقتی بیایی هفته اول بدنت درد میگیره. آنشخص میگه پس من میروم هفته دوم میايم

 

خداوند وقتی آسمان را آفرید گفت چه زیباست. زمین را آفرید گفت چه زیباست. مرد را آفرید گفت چه زیباست. زن را آفرید گفت:، فرق نداره، آرایش میکنه

 

یک نفر از خدا پرسید چرا اینقدر زنها را با نازو ادا آفریدی؟ خدا گفت تا شما آنها را دوست بدارید. گفت پس چرا اینقدر احمق آفریدیشان؟ خدا گفت تا اونها هم شما را دوست بدارند

 



حاضر جوابى

 

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:
آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:

بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

 

 

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم

 

حاضر جوابی

 

می گویند: "مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت:
فکرش را بکن که اگر من و تو باهم ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . . چه محشری میشوند!
"اینشتین”در جواب نوشت:
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی تان خانم
واقعا هم که چه غوغایی می شود!
ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا خواهد شد!

دعای خانم ها
: خدایا به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم،  صبر بده تا تحملش کنم،   اما قدرت نده که میزنم  میکشم اش آه.


    سه نفر ميميراند . خداوند گفت اولى بره بهشت . دومى بره دوزخ. سومى بره طويله !
پرسيدن چرا ؟
خداوند گفت :اولى زن داشت دنيا براش جهنم بود . دومى مجرد بود ، دنيا براش بهشت بود . سومى زنش مرد ولى خاک بر سر بعداش رفت يک زن ديگه گرفت

پدر به پسر:      ميدانى ناپلئون وقتی به سن تو بود، شاگرد اول صنف اش (اول نمره) بود؟

پسر به پدر:     پدر جان خودت ميدانى ناپلئون وقتی به سن شما بود، امپراتور بود؟

 

 

.......بلي...............................................

قوانینی که نیوتون از قلم انداخت !!!

 

   قانون تعمیر: بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.

 

   قانون کارگاه: اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به غير قابل دسترس ترين گوشه ممکن خواهد خزید.

 

   قانون صف: اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

 

   قانون تلفن: اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه مصروف نخواهد بود.

  

   قانون معذوریت: اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن موتر‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن موتر‌تان، دیرتان خواهد شد.

 

   قانون حمام: وقتی که خوب زیر دوش تر شديد تلفن شما زنگ خواهد زد.

 

   قانون روبرو شدن: احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد.

 

   قانون نتیجه: وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد.

 

   قانون بیومکانیک: نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

 

   قانون تئاتر: کسانی که چوکى آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند. 

   قانون قهوه: قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید

آقايان نخوانند

 

ـ زن خودش را مقبول میکند چون خوب فهمیده که چشم مرد تکامل یافته تر از عقل اوست
ـ مردها جنگ را دوست دارند چون بخاطر جنگ، ظاهری جدی پیدا میکنند و این تنها چیزیست که نمیگذارد زنها بهشان بخندند
ـ زنان از مردان عاقلترند، چونکه کمتر میدانند و بیشتر میفهمند.
ـ مردها همه مانند هم هستند فقط چهره هایشان با هم فرق دارد تا بتوان آنها را تشخیص داد
ـ هیچ فكر كردی چرا خدا مرد را پیش از زن آفرید؟ خوب معلوم است که پیش از آفریدن هر شاهكاری یك چتل نویس هم لازم است
ـ اگر زنان در مورد شخصیت مردان کمی نکته سنج باشند، هیچگاه تن به ازدواج نخواهند داد.
ـ بنی اسراییل 40 سال در بیابان سرگردان بودند.مردها حتی در آن زمان هم مسیر را نمی پرسیدند
ـ عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است.
ـ مرد نثر آفرینش است و زن شعر آن.
ـ بسیاری از مردان باهوش زن کودنی دارند ولی به ندرت زن باهوشی پیدا میشود که شوهر کودنی داشته باشد.
ـ هر زنی برای شناخت مردان کافیست یکی از آنها را خوب بشناسد ولی یک مرد حتی اگر با تمام زنها آشنا باشد یکی از آنها را هم خوب نمی شناسد.
ـ همه ی مردها بد نیستند. بدتر و بدترین هم دارند
ـ مادرام به من گفت:تنها دلیل وجود مردها برای چمن زنی و پنچر گیری موتر و بايسکلها است.
ـ افکار مردان اوج میگیرد و بالا میرود، همسطح زنانی که با آنها معاشرت میکنند.
ـ بهترین مردان بزرگ، همواره بدترین شوهرانند.
ـ چرا مردان زنان باهوش را دوست دارند؟
بخاطر اینکه دو قطب مخالف همديگر را جذب مينماييند.
ـ مردی بزرگ است که معایبش قابل شمارش باشد.
ـ اگر میخواهی فقط حرف کار زده شود از مرد بخواه و اگر میخواهی آن کار انجام شود از زن بخواه.
ـ اگر در دنیا یک زن بد باشد، همه ی مردها تصور می کنند زن آنهاست.
ـ مردها، بچه هایی ریشدار هستند.
ـ تنها یکی از 1000 مرد رهبر مردان دیگر می شود .999نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند.
ـ مردها خود را در رانندگی بسیار برتر از زنان می دانند در حالیکه آقایان 87% تصادفات رانندگی را مرتکب می شوند و شرکتهای بیمه از این که به زنها خسارت نمی پردازند سود بسیاری می برند.
ـ او(مرد)مانند خروسی بود که تصور میکرد خورشید به این دلیل طلوع میکند که قوقو  قوقوی او را بشنود.
ـ مردان از دو نوع خارج نیستند;یا روی سرشان خالیست و یا داخل سرشان.
ـ عاقلترین مردان دچار اشتباه شده اند و زنان آنها را فریفته اند ولی همچنان ادعا میکنند که زن عاقل نیست.
ـ مردها مثل نوزاد هستند..... توی اولین نگاه شیرین و با مزه هستند اما بسيار زود از تمیز کردن و مراقبت از آنها خسته میشويد
ـ مردها مثل ماشین چمن زنی هستند..... به سختی روشن میشن و راه میفتن , موقع کار کردن  سروصدا راه می اندازند و نیمی از اوقات هم اصلا کار نمی کنند

فرق نميکند اگر کسى مرا احمق بداند

شخص هرروز در بازار گدايى ميکرد و مردم اورا احمق ميداستند و ميخنديدند. طوريکه به او دو سکه طلا و نقره را نشان ميداند و اما گدا بجاى طلا , نقره را ميگرفت و مردم ميخنديدند. اين قصه در تمام شهر پخش شد و هر روز گروه از مرد و زن ميامدند ودو سکه پيش ميکرداند و مرد گدا همان نقره را انتخاب ميکرد. تا اينکه يک روز يک مرد مهربان و دلسوز ديد که مردم گداي بيچاره را مضمون مساختند ناراحت گرديد . در گوشه  ى به سراغش رفت و به گدا مشوره دادهر وقت دو سکه به تو نشان داداند سکه طلا را بردار . گدا در پاسخ گفت  حق باشماست ولى اگر من سکه طلا را بردارم ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق تر م .

شما نميدانيد تا حال به همين چال و تکتيک چقدر پول کمايى کردم

اگر کارى کنى که هوشمندانه باشد , فرق نميکند مردم تورا احمق پندارند

پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : "

من تراب وضع خراب !"

مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست تيم بدهد گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!

یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای چالاک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت!

اعرابى

اعرابى در وسط راه ادرار ميکرد, به او گفتند : چرا راه مسلمانان را کثيف ميکنى

اعرابى در جواب گفت : من خودم هم مسلمان هستم و دارم  به سهميه خودم ادرار ميکنم 

پيا مبر نه آهنگر

مردى ادعاى پيامبرى کرد . خليفه گفت: معجزه ات چيست ? مرد گفت هر چه بخواهى مى کنم

خليفه قفل بسته داد و گفت آنرا باز کن. پيامبر دروغين در جواب گفت : من پيامبرم,  نه آهنگر  

چرا مسلمان نميشوى

از زردشتى پرسيدن : چرا مسلمان نمى شوى

گفت:اگر خدا بخواهد مى شوم

گفتند: خدا ميخواهد ولى شيطان نمى گذارد

زردشتى گفت: منتابع قو يترين آنها هستم 

سگ ها عربى نميدانند

مردى به رفيق اش گفت : اگر سگى به تو حمله کرد فلان آيت قرآن را بخوان

رفيق اش گفت : البته بهتر است آدم چوبى هم باخود داشته باشد , چون همه سگ ها عربى بلد نيستند

نامه عاشقانه خیلی جالب

نامه یک پسر  به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرش بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید


1- محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم

2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت  من نسبت به تو

3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و

5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید

6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه

7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما

8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و

9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع

11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را

12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم

13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه

14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر

16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه

17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش

18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین

19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه

20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه

21- تو را دوست داشته باشم و شریك زندگی تو باشم .

و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد ( تاق )       ( ١..٣..٥..٧..٩..١١..١٣..١٥..١٧..١٩..٢١)  را بخوان

مشکلترين سوالات دنيا در مورد عکس زير

 

کدام يک از متعلمين خسته و خواب آلود به نظر ميرسد

کدامشان دوگانه گى هستند

چند نفر شان دختر است

چند نفر شان خوشحال و چند نفر شان قهر هستند

 

صحنه هاى جالب و خنده آور فتبال

                                                        غريب آزار


 

خواهر و برادر

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:- می خواهم ازدواج کنم..پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟مرد جوان گفت: - نامش سارا است و در محله ما زندگی می کند.پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت: من متأسفم بخاطر این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی


 

جواب به يک نامه

دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود به این مضمون دریافت می کند :
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به  رابطه ما از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرکاکا، پسرماما ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها را  باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش  به این مضمون پست می کند، روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه ترا به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای داخل پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان



آرزوهای عجیب یک مرد (طنز


یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
 اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و ...


مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، آيا میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ آيا میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم زير اقیانوس آرام را قيرريزى کنند ؟ آيا میدانى چقدر آهن و  فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دوسره که باشد یا چهار سره که؟


محققين افغانى به اين باوران که حادثه  ١١  سپتامبر بهيچ صورت کار افغانها نميتواند باشد. زيرا

ــ افغانها هيچگاه سر وقت به وعده خود نميآيند

ــ افغانها هيچگاه  و درهيچ رابطه ى باهم تفاهم , اتحاد و اتفاق ندارند

ــ افغانها هيچگاه راز و اسرار محرمانه شان را پنهان کرده نميتوانند

ــ  وافغانها عادتآ آنقدر ست و صلا  کرده و( اول شما و اول شما ) ميکنند که طياره نميتواند به موقع پرواز کند. چه رسد به اجرا پلان  ١١  سپتامبر 


فلم جالب و انيميشن مستر  بين


قبرستان :

جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت : آدمی. گفت: کجا می برند؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب، نه هیزم، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا و نه گلیم. گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش؟


گدا خانه :

 درویشی به در خانه ای رفت. پاره نانی خواست. دخترکی در خانه بود، گفت : نیست. گفت : چوبی، گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک ؟ گفت: نیست. گفت : کوزه ای آب؟ گفت : نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما می بینم، ده خویشاوند دیگر می باید که به تعزیت شما آیند.


جوامع الحکایات:

 فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت:" هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟" فرعون گفت:"نه"!

ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت:"عجب استاد مردی هستی!" ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:" مرا با این استادی به بند ه گی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"





حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
 

صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را


شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

 

 

محمد عيادزاده:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟

:

لوگرى

از (منـه نو ) دهل نواز  (دولنواز) معروف ولايت لوگر پرسيدند که ; تو بسيار زيبا و خوب دهل ميزنى و مردم   تره را دوست دارند   آيا

 گفته ميتوانى که نواختن دهل  را از کى آموختى و راز موفقيت ات در چيست ?  منه نو در جواب لبخندى زد و  گفت ; (مه ش چه سگ يستم  خدا و  رسولش  موزنه ..)  بيارک



موهات چرا سفید شده؟

  يک روز يک دخترک کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد. از مادرش پرسيد: مادر! چرا بعضى از موهاى شما سفيد شده؟ مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود. دختر ک کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مادر کلانم سفيد شده


هیچ وقت زود قضاوت نکن

مسئولین یک سازمان خیریه خبر دار شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک پول هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از كارمندان خود را نزد او فرستادند.

 كارمند سازمان خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و فهميديم که شما از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به سازمان ما نکرده‌اید. آيا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل گفت آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید... که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ كارمند خیریه: نه، نمی‌دانستيم. خیلی تسلیت می‌گویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ كارمند خیریه: نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شداید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ كارمند خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک پول کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟



راننده و ديوانه

 

موتر در مقابل بيمار ستان روانى پنچر شد  راننده طبق معمول  پيچهاى (بولت ها ) طير را باز کرد تا طير (اشتپنى) را عوض کند  .دراين اثنا موتر ديگرى از پهلوى آن  به سرعت گذشت و (بولت ها ) را که در کنار موتر قرار داشت به  جويچه بغل سرک پرتاب کرد و راننده بيچاره ايستاده و بفکر راه حل بود . در نهايت تصميم گرفت تا به ورکشاپ برود و چند دانه بولت بياورد. ديوانه ى  که از پشت پنجره بيمارستان متوجه آن بود و به صداى بلند گفت ; يک يک پيچ (بولت) از سه طير ديگر باز کن وطير اشتپنى را نصب کن تا به ورکشاپ برسى. راننده در حاليکه حيران از مشوره عاقلانه ديوانه شده بود ازاو پرسيد که با اين همه هوشيارى و عقل چرا در ديوانه خانه بسترى است. ديوانه در جواب گفت من  اينجا بسترى ام بخاطريکه ديوانه ام نه احمق..   


سر پیری و معرکه گیری 

 یک مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میدهد : هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسد. نظرت چیست دکتر؟ ... دکتر چند لحظه فکر میکند و میگه: خب... بگذار یک داستان برايت تعریف کنم. من یک نفر را می شناسم که شکارچی ماهراست. او هیچوقت تابستان ها را برای شکار کردن از دست نمیدهد. یک روز که می خواست بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چتريش را به جای تفنگش بر میدارد و میره به جنگل ... همینطور که میرفته يکباره از پشت درختها یک پلنگ وحشی ظاهر میشه و میايد به طرفش. شکارچی چتري را می گیره به طرف پلنگ و نشان می گیره و ..... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین! پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما' یک نفر دیگه پلنگ را با تفنگ زده! دکتر یک لبخند میزنه و میگه: دقیقآ دقیقا' منظور منم همین بود!ا'


هدیه اى که برای تولدم آورده بود يک تابلو بود که رويش نوشته شده بود"زندگی پوچ و بی معناست" در صورتی که او همیشه به من می گفت تو زندگی منی .


پيرزن و آينه

پیرزنی در آینه نگاه می کرد دید چشم هایش درون رفته، صورتش چین خورده و رنگش پریده است، با خود گفت: معلوم می شود دیگر مثل سابق آینه نمی سازند


خواستگارى خر

خری آمد بسوی مادر خویش            بگفت مادر چرا رنجم دهی پیش

برو امشب برایم خواستگاری            اگر تو بچه ات را دوست داری

خر مادر بگفتا ای پسر جان              تو را من دوست دارم بهتر از جان

زبین این همه خرهای خوشگل        یکی کن نشان چون نیست مشکل

خرک از شادمانی جفتکی زد           کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت              به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من       به زیبایی نباشد مثل او زن

بگفت مادر برو پالان به تن کن          برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب و رسومات زمانه                 شدند داخل به رسم عاقلانه

دو تا پالان خریدند پای عقدش          یه افسار طلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله              همانطوری که رسم است در قبیله

خر عاقد کتاب خود گشایید             وصال عقد ایشان را نمایید

دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟           به عقد این خر خوش تیپ  در آیی؟

یکی از حاضرین گفتا به خنده         عروس خانم بهر گل چیدین برفته

برای بار سوم خر بپرسید               خر خانم سرش  یکباره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند        به یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید خوشی و شادمانی            برای این دو خر در زندگانی


 

 

طنز مزه دار

وصيت نامه
بعد مرگم نه به خود زحــمت بسیار دهید
نه به من بر سـر گور و کفن آزار دهید

نه پی گورکن و قاری و غسال رویـــد
نه پی سنگ لحد پــول به حجار دهید

به که هر عضو مرا از پس مرگــم به کسی
که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید

این دو چشمان قوی را به فلان چشــم‌چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید

وین زبان را که خداوند زبان‌بـازی بود
به فلان جارچى رند از پی گفتـار دهید

کله‌ام را که همه عمـــر پر از گچ بوده‌است
پاک تحویل علی اصغر گچکار دهیــد

وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیـــاه
به فـــلان سنگ‌تراش سر بازار دهید

چانه‌ام را به فلان زن که پی وراجی است
معده‌ام را به فلان مرد شکمخوار دهید

در سر سفره خورَد فاطمـه، بی‌دندان، غم
به که دندان مرا نیز بــدان یار دهید 

حالت

 



بازرگان و زن زيبارو

بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. برای او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هر گاه از این زن حرکت ناشایستی سر زد یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم.

پس از مدتی خواجه به خادم  نامه نوشت که:

چیزی نکند زهره که ننگی باشد

بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد

خادم در جواب نوشت که:

گر آمدن خواجه درنگی باشد

 چون بازآید ، زهره پلنگی  باشد

 


انيشتن و چارلي چاپلين

 انیشتین روزی به چارلی چاپلین نابغه ی سینمایی گفت : آنچه که باعث شهرت عظیم تو شده است و در همه جای دنیا تو را می شناسند این است که با حرکات تو همه زبان تو را می فهمند.

چارلی در جواب گفت : برعکس من ، آنچه که باعث شهرت فراوان تو شده این است که اغلب مردم حرف های تو را نمی فهمند.


ناپلئون و سرباز

یکی از افسران خارجی به ناپلئون گفت : ما برای کسب شرف و فرانسوی ها برای پول جنگ می کنند.

ناپلئون گفت : بله ؛ انسان همیشه طالب چیزی است که ندارد.

 



داستان انتخاب شوهر

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشترمی شد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند، باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند. دختری که تابلو را خوانده بود، گفت:خب،بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟ پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:طبقه بالاتر چه جوریه...؟طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...، چقدر وسوسه انگیز، ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره اي زیباهستند، همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند. آن دو واقعابه وجد آمده بودند. دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه! آنها گریه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند، آنجا نوشته بود: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شماآرزومندیم.


لطايف ادبي

شخصی ادعای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند.

خليفه به او گفت: پارسال اینجا یکی ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند.

گفت : نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم

 

 

یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟

گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.

گفت: چرا پیاز برکندی؟

گفت : باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد.

گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست.

گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی

 

 

 گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:

هر که مال ندارد، آبروی ندارد

هر که برادر ندارد، پشت ندارد

هرکه زن ندارد، عیش ندارد

هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد

هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد

 

 

فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبروست.

 

 

هديه نامزدي

جوانی و دختری دیوانه وار عاشق هم بودند و تصمیم گرفتند نامزد بشوند. نامزد ها همیشه به هم هدیه می دهند. جوان فقیر بود - تنها دارایی اش ساعتی بود که از پدربزرگش به او رسیده بود. به موهای زیبای محبوبه اش اندیشید، تصمیم گرفت ساعتش را بفروشد تا شانه نقره ای زیبایی برایش بخرد. دخترک هم پولی نداشت تا هدیه نامزدی بخرد. پس به مغازۀ بزرگ ترین تاجر شهر رفت و موهاش را فروخت. با پولش، بند ساعت زرینی برای محبوبش خرید. وقتی روز نامزدی با هم ملاقات کردند، دختر برای ساعتی که فروخته شده بود، بند ساعتی به مرد جوان داد، و جوان برای موهایی که دیگر وجود نداشتند، شانه ای به دختر داد.


 

داستان دهقان و قاضي

 

دهقان ساده لوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد ولی نگهبان دروازه شهر بد طینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدراین کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگس ها دور آن جمع شدند.دهقان شکایت پیش قاضی برد.قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازم الاجرا می دهم تا هرکجا مگسی دیدی بکشی. دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت : طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بودکشتم

 

داستان ازدواج پسر 

 

 

گویند زن و مرد روستایی در مورد ازدواج پسرشان حرف می زدند و در نهایت پیرمرد گفت : ما که از مال دنیا جز این «خر» چیزی نداریم به شهر می روم تا آن را بفروشم و خرج عروسی را مهیا کنم مدتی گذشت ولی آن را نفروخت و موضوع به فراموشی سپرده شد. بعد از مدتی پسر که موضوع را فراموش شده می دید از آن پس برای اینکه موضوع را یادآوری کند درمیان سخنان پدر و مادرخود می پرید و می گفت:پدرجان این حرف ها را رها کن از«خر» بگو

 

.



راز دل به زن مگو

پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن : راز دل به زن مگو ، با نو كیسه معامله نكن و با آدم كم عقل رفیق نشو . بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه.

هم زن گرفت، هم قرض كرد و هم با آدم كم عقل دوست شد.

روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟

مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.

زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد. مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند.

مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.

به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.



مراحل سه گانه ی ازدواج

جوانی قصد ازدواج داشت ، پدرش گفت:

بدان ازدواج سه مرحله دارد.

مرحله ی اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می کنی و زنت گوش می دهد.

 مرحله ی دوم آن است که زنت حرف می زند و تو گوش می کنی.

اما مرحله ی سوم که خطرناک ترین مرحله است، موقعی می باشد که هر دو بلند داد و فریاد می کشید و همسایه ها گوش می کنند.

 



آمريكا يا روسيه ؟

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد ، آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، رنگ خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد .

برای حل این مشکل ….آنها شركت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودكاري طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت. زیر آب ، روی هر سطحی حتی کریستال و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد.

روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از پنسل استفاده کردند!




 



 

احمد: مادر جان! اجازه می دهی بروم با اکبر بازی کنم؟
مادر: نه پسرم، اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند.
احمد: پس اجازه بدهید اکبر بیاید با من بازی کند!


 

 

نویسنده‌ای با یکی از دوستانش صحبت می‌کرد و ‌در ضمن صحبت می‌گفت: می‌دانی مدتی است شروع ‌به نوشتن

 خاطراتم کرده‌ام.‌دوستش با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: ‌‌چقدر خوب! آیا به آنجایی رسیده‌ای که من ‌هـزارافغانى  به تو قرض دادم و هنوز پس ‌نداده‌ای؟‌


 روزى کارمند پستی  به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
.!!!



اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامهربان بودیم و رفتیم


کمبود نيروى کار در افغانستان جدآ محسوس است


خدارا شکرکه ما افغانی خلق شدیم !

 

دراينكه خدواند دركارش همه فن حريفي است بدون رقيب، جاي شكي نيست . دليلش هم اين است كه امثال ما وجميع افغاني هاي با غيرت را با پنج هزارسال سابقه تاريخي دراين نقطه به نام "افغانستان" خلق كرده است . واگرخداي نكرده مارا دريك نطقه ديگراز اين كره خاكي خلق ميكرد اصلا معلوم نبود قادربه ادامه زندگي بوديم يانه ....مثلا من نسوار مي كشم ، اصل كشيدن نسوارمهم نيست، مهم اين است كه درآن صورت نسوارم را كجا تُف مي كردم ؟؟ حال كه خوشبختانه دركشورم هستم اگر دريك اداره هم باشم و روي يك چوكي پشت ميزهم نشسته باشم نسوارم را روي زمين تف ميكنم بعد چند بارپايم را روي آن ميمالم قضيه حل است . خوب اگر خداي ناكرده من دركشوري مثل نوروژ يا ايتاليا يا ... مي بودم ومثلا سوارمترو ميبودم ونسوار هم به دهانم ميبود چه كارمي كردم؟ كجا تُف ميكردم ؟ مجبوربودم يا آن را به يخن ام مي ريختم، يا مثلا مجبور ميشدم قورت دهم كه سرگنگسك ميگرفتم يا آنقدر دردهنم نگه مي دا شتم ، تا به يك جايي مثلا تشناب ميرسيدم ....

حال كه درافغانستان هستيم درهرگوشه ي شهركه بخواهيم ميتوانيم رفع ضرورت كنيم . اصلا بهتراست بگويم گذشتگان ما اصولا شهرمارا داخل تشناب عمومي بنا كرده اند ، هيچ وقت ازاين بابت نگراني نداريم كه يك وقتي ازناحيه نبود تشناب دچارعذاب شويم . به محض اينكه آمد ازاربندمان را بازميكنيم گوشه سرگ يا بغل يك دكان ويا خانه ي مينشنيم خودمان را دركمال آسايش تخليه ميكنيم ، وقتي كارتمام مي شود  براي اداي سنت مدتي دست به ازارميايستيم وبسياري رهگذران مي فهمند كه ما تازه ازكارلذت بخش شاشيدن فارغ گشته ايم .

با اين اوصاف اگر خداي ناخواسته ما افغاني ها دريك كشوراروپايي ميبوديم ومثلا بازسوار ميترو مي بوديم وازشانس بد بازشاشمان ميگرفت ، چه ميكرديم ؟  آنجا مي توانستيم سرراننده صدا كنيم  :" خليفه يك بريك بزن مه همين گوشه يك رك بزنم .."؟ و پياده شويم دربرابرچشمان ديگرمسافرين ازارمان را تابكشيم ؟ و..... خيلي دلايل ديگري هم است كه ما جماعت افغاني خلق شده ايم ، درغيراين اگرمن مثلا دردانمارك خلق ميشدم با اين خوي وخصلت خدا ميداند مرا به كدام جزيره يا جنگلي تبعيد ميكردند . بازياد حرف آن همكارم افتادم كه مي گفت من عادت ملارا دارم.... این حرف او را وقتی تایید کردم که موعد نمازظهرازمقابل مسجد شاه دوشمشیره دركابل میگذشتم وحدود بیست سی نفرملا دیدم که دراطراف مسجد درمیان رودخانه نشسته بودند وگُه به آب میدادند وبوی به باد. خلاصه یاد همکارم افتادم که میگفت؛ ملاجماعت وقتی آب را میبیند ...این مرض فکرمیکنم درکل اهالی کابل وافغانستان سرایت کرده است وهركسي وقتی ازکناررود خانه  ي کابل ميگذرند الا ولابد باید یک دفعه بنشينند ودرملاء عام تنبانش را پايين كشيده رفع حاجت كنند

عبدالواحد رفیعی ...... .......



??? کسى مزاهم من نشود وگر نه