تکيه بر جاى بزرگان نتوان زد به گزاف      هر سخن جاى و هر نکته مکانى دارد

 

اى ساربان

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم مییرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی ‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود 

 

 

نیمشب همــــــــدم من دیده گریان من است

ناله مرغ شب از حال پریشـــــان من است

خنده ها برلب من بود و کس آگـــــــاه نشد

زین همه درد خموشانه که بر جان منــست

غافل از حق شدم و قافله عمــــــــر گذشت

ناله ام زمزمه روح پریشــــــــــــان منست

در بر عشق بســـــی دم زدم از رتبت عقل

گفت خاموش که او طفل دبــستان من است

 

 مهدی سهیلی

حدیث جوانی 

اشکم ولی به پای عزیزان چکــــــیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمـــــــــــیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کــــشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتــــاده‌ام

چون اشک در قفای تو با ــسر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمــــر خویش

از دیگران حدیث جوانی شــــــــنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نـــــــخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نـــچـــــیده‌ام

موی ســـپید را فلـــکم رایــــگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خـــــریده‌ام

ای سرو پای بــــــسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عـــــــالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمــــان رهی

عیبم مکن که آهوی مـــــــردم‌ ندیده‌ام

غزل از مـرزا اسدالله خان غالب


 

رفتم كه كهنگی ز تماشا بر افــــــــــگنم

در بزم رنگ و بو نمطی ديگر افــــگنم

در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نيست

ناهيد را به زمزمه از منظر افــــــــگنم

معشوقه را زناله بد انسان كنم حــــزين

كز لاغری ز ساعد او زيور افـــــــگنم

هنگامه را جحيم جنون بر جــــگر زنم

انديشه را هوای فسون در سر افـــــگنم

نخلم كه هــم بجای رطب طوطی آورم

ابرم كه هم بروی زمين گوهر افــــگنم

با غازيان ز شرح غـــــم كارزار نفس

شمشير را به رعشه ز تن جوهر افگنم

با ديريان ز شكوهء بيداد اهـــــــــل دين

مهری ز خويشتن به دل كافر افــــــگنم

ضعفم به كعبه مرتبهء قرب خــاص داد

سجاده گستری تو و من بستر افـــــگنم

تا باده تلخ تر شود و ســــــينه ريش تر

بگذارم آبگينه و در ساغر افـــــــــــگنم

راهی ز كنج دير به مينو گــــــشاده ام

از خم كشم پياله و در كوثر افــــــــگنم

منصور فرقهء علی اللـــــهيان مــــــــنم

آوازهء انا اـسدالله در افــــــــــــــــــــگنم

ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نيست

خود را به خاک رهـگذر حيدر افــــگنم

غالب به طرح منقبت عــــاـــــشقانه يی

رفتم كه كهنگی ز تمــاشاه برافـــــــگنم

 

ز بازار محبت غم خــــــــــــــريدم
خريدم غم وليكن كم خــــــــــريدم
همين داغی كه حالا بردل ماست
ندانم از كدام عالم خـــــــــــــريدم
عسل ميجستـــــم ‌از بازار هستی
عدم رخ داد جايش سم خــــريدم
ز عشق و عاشقی آگه نبــــــودم
غم و درد ترا مبهم خــــــــــريدم
نبودم واقف از آيينـــــــــــهء دل
كه از جمشيد جام جم خــــــريدم
برای زخــــم ناسور دل خــويش
ز مژگان كسی مرهم خــــــــريدم
محبت عشـــــقری راحت نــدارد
ز مجبوری متاع غم خــــــــريدم      صوفی عشقری

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

حافظ

 

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

 

 

جواني

من بدنبال دلم با چشم خونبار آمدم

با چشم خونبار آمدم

آرزو گم کرده ام باحالت زار آمدم

باحالت زار آمدم

شعله فانوس عشق سوخت و تارو پود من

جسم وجان بيتاب ام وباحال تب دار آمدم

باحال تب دار آمدم

شد خزانم زندگى در وادى انديشه ها

من بدنبال جوانى با دلى زار آمدم

با دلى زار آمدم

Poem - Kocha - Mariam Azizi.mp3
MP3 Audio File 3.7 MB

 
 


شعر سيب از دکتر حميد مصدق و جواب فروغ فرخزاد
 

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و سالها بعد شاعری جوان به نام جواد نوروزی به این دو شاعر پاسخ جالبی داد...

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه          وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست             کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

 

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم          یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم          اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

گر ره بدواخانهٔ مقصود نیابیـــــــــــــــــم               در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را
مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست          دانیم که از درد توان جست دوا را

سازوآواز
سازوآواز
جملات عاشقانه از فریدون مشیری
 
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که زعشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در پی آن نگاه های بلند ،
حسرتی ماند و
آه های بلند!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سیـــنه سخن به درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم
از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود
شب از کرانه دنیای من جدا شده بود
که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از ع سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلم به ناله در آمد که
ای صبور ملول عشقش
درون سینه اینان نه دل
که گِل بوده ست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز میکشد فریاد
در کنار تو می گذشت ایکاش
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو را دارم ای گل جهان با من است
تو تا با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران آسمان با من است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما

بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بيا
بيگانه نيستی که بگويم بيا بيا
 

در زندگی نيامدی روزی به پرسشم
مُردم کنون به فاتحه بهر خدا بيا

يک مو زيان به شوکت حسنت نمی رسد
مُردم کنون به فاتحه بهر خدا بيا

 

گر از پدر اجازه نداری به جای من
پيشش بهانه کن ز ره سينما بيا

در جای غير چند روی سوختم مرو
امشب بسوی عشقری بينوا بيا

عمری خيال بستم يار آشناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
سر خاک راه کردم، دل پايمال نازت
ای بيوفا ندانی قدر فداييت را
کاکل ربوده ايمان، چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر من رونماييت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشي
بر چشم خود بمالم پای حناييت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زآنرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رساييت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانرواييت را
ای رشک ماه کنعان، بودی اسير زندان
شکر که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديدم ای جفاجو خيلی کماييت را

گر شود زاهد دچار ساز پرجوش رباب
خرقه و سجادۀ خود را کند پوش رباب
محتسب آمد حريفان محرم سازش کنيد
می شود مسواک آنهم يک دوتا گوش رباب
خشک و خالی سينهٔ دارد، در آنجا هيچ نيست
اينقدر دلکش که می خواند در آغوش رباب؟
گر دم از خوبی زند در بزم خوبان ميسزد
پوپک کاکل نما افتاده بر دوش رباب
هرکسی با پوست پوشان آشنايی می کند
همچو کامل می شود آخر نمدپوش رباب
گر ترا پير مغان يک جام آگاهی دهد
می شوی از جان غلام حلقه بر گوش رباب
برق سيم و تار آن آتش زند آفاق را
پس کند گر ناخن شهباز سرپوش رباب
يک شبی در کنج ساقيخانهٔ بيدار باش
تا شوی واقف ز ساز و تار خاموش رباب
بسکه آهنگ و نوايش دلکش و پر نشه است
عشقری گرديده امشب مست و مدهوش رباب

جهان از خود برون آوردهٔ کیست؟            جمالش جلوهء بی پردهٔ کیست؟
مرا گوئی که از شیطان حذر کن             بگو با من که او پروردهٔ کیست؟

تاکی به تمنای وصال تو یگانه            اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟          ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه         
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد             دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد            گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه         
روزی که برفتند حریفان پی هر کار       زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار             حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه         
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو        هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو          مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه         
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید        پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید       یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه         
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید                  دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید              هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه         
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست    هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست                 تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

بهايى         

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد            هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد          روزی که ترا نبینم آن روز مباد

        
او سپهر و من‌کف خاک اوکجا و من‌کجا            داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بی‌نیازیها رهی‌ست             اینقدرها بس‌که تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز           بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینه‌ها
هرکه را الفت ش-هید چشم مخمورت‌کند            نشئه انگیزد زخاکش‌گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض            رنگ تمثالی مگر آیینه‌گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر              آنقدر خاکسترکایینه‌ای گیرد جلا
زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست              می‌تپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خون‌گشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست            غمزه درد دور باش و جلوه می‌گوید بیا
هرچه‌می‌بینم تپش‌آمادهٔ صد جستجوست            زبن بیابان نقش پا هم نیست بی‌آوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود              سرو راخجلت مگر درسایه‌اش داردبه پا
هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش          تاکند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا

بال وپر برهم زدن بیدل‌کف‌افسوس بود            خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا

      

بيدل    


                            رسواى دل

 

همچو نی می نالم از سودای دل                  آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم                          سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست               بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من                    غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم                     نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم                          آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است                   گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی                            خندم از امیدواریهای دل

رهى                                                 


            اگر به‌گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فر         

  ز پیکرسر وموج خجلت‌شود نمایان چو می ز   مینا
       ز چشم مستت اگر بیابد قبول‌کیفیت نگاهی 

   تپدزمستی‌به روی‌آیینه‌نقش جوهرچوموج صهبا
 نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی    

      شوم فلاطون ملک‌!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
 به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی   

       زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
 نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی     

     چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
 رمیدی از دیده بی‌تأمل‌گذشتی آخر به صد تغافل     

     اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
 ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این‌گلستان     

     نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
 به‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت    

      کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
 به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی     

     نفس به رنگ‌کمند پیچد زموج می درگلوی مینا
 به‌بوی ریحان مشکبارت به‌خویش پیچیده‌ام چوسنبل   

       ز هررگ برگ‌گل ندارم چو طایررنگ رشته برپا
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پای‌کم ندارد      

    توو خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی      

     به معجز حسن‌گشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا


بشنو این نی چون شکایت می‌کند

 

بشنو این نی چون حکايت می‌کند                      از جداییها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند                           در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق                    تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش          باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم                  جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من                  از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست              لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست       لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد               هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد                       جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید                        پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید             همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند                       قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست          مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد                               روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست          تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد               هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام                            پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر                            چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای                      چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد                         تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد              او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما                     ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما                        ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد                 کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا                       طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی                         همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا                    بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت        نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای              زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او                 او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس             چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود                       آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست                زانک زنگار از رخش ممتاز نیست


دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا                     تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد                  به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم      دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تربادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو                که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا
همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد      من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد    و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر              به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا


تا آخر عمر در دلم خواهي ماند
تنها تو چراغ محفلم خواهي ماند

اي پاكترين زلال جوشان دلم
اي آينه در مقابلم خواهي ماند



خوبرويان جفا پيشه وفا نيز كنند

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بوسه ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت نیست عجت
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
شیخ سعدی



اگر غم  را چو آتش دود  بودی                                 جهان   تاریك   بودی   جاودانه

در این گیتی سراسر گر بگردی                                 خرد مندی     نیابی     شادمانه


تا كی غم این خورم كه دارم یا نه                                وین  عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پركن قدح باده  كه  معلومم   نیست                             كاین  دم  كه  فرو برم  برآرم یا نه


رها كن  غم  كه دنیا غم نیارزد                                  مكن  شادی كه شادی هم نیارزد

مقیمی  را كه  این  دروازه  باید                                 غم  و  شادیش  را  اندازه   باید


ناصحم گفت كه جز غم چه هنر  دارد  عشق؟        گفتم ای  خواجه  عاقل ، هنری بهتر از این ؟

سلسله موی دوست


سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب 
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست 

 سعد ى شيرازى


جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم
زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست
ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود
عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست
دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم
کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

 

سنايى


زندگی زیباست,اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد

به محض کوه کند ن همسر فرهاد نتوان شد

زا رباب هنر از صد یکی مشهور می گرد د


به این تمکین که ساقی باده درپیمانه میریزد

رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد

گرفتی چون پیِ مجنون ز رسوایی مرنج ایدل

که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه میریزد

به یادِ شمع رخساری که میسوزد دل زارم

که امشب بر سرم ازهر طرف پروانه میریزد

زلیخا گر برون آرد ز دل آهی پشیمانی

ز پای یوسف زندانی اش زو لانه میریزد

شود هر کس به کوی عشقبازی پیرو فرهاد

به روزجان فشانی خون خود مردانه میریزد

رسانی برمن ای مشاطه تا زنّار خود سازم

ز زلف یار هر تاری که وقت شانه میریزد

اگر سیم و زری عالم به دست عشقری افتد

شب دعوت به پیشِ پای آن جانانه میریزد

 

 

ز من گو صوفيان با صفا را

 

 

خداجويان معني آشنا را

غلام همت آن خودپرستم

كه با نور خودي بيند خدا را

(محمد اقبال لاهوري)

 

نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد

عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد

ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد

چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد

اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل

تا سرا پرده‌ي گـل نـعره‌زنان خـواهـد شد

اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني

مايه‌ي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت

كه به باغ آمد از اين‌راه و‌ از آن‌خـواهد شد

حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود

قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد

حافظ 

پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكـيست

حرم و دير يكي، سبحه و پيمانه يكيست

اينهمه جنگ و جدل حاصل كوته‌نظري است

گر نظر پاك كني كعبه و بتخانه يكيست

هر كسي قصه‌ي شوقش به زباني گويد

چون نكو مي‌نگرم حاصل افسانه يكيست

اينهمه قصه ز سوداي گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام يكي،دانه يكيست

ره‌ي هركس به فسوني زده آن شوخ ار نه

گريه‌ي نيمه شب و خنده‌ي مستانه يكيست

گر زمن پرسي از آن لطف كه من مي‌دانم

آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكيست

هيچ غم نيست كه نسبت به جنونم دادند

بهر اين يك دو نفس عاقل و ديوانه يكيست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابي دارد

پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكيست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بي‌وفـايي و وفاداري جانانه يكيست

                                                                                                           خواجه عبداله انصارى

درویش کوچه های تنهاییم ، کاسه ی گدایی مرا سکه ی نگاه تو کافیست


گوش کردن را یاد بگیر، فرصتها گاهى آهسته در میزنند

بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه پيش ازين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده سر در كمند را
بگذار سر به سينه
من تا بگويمت
اندوه چيست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان
آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب


ریشه ء تمامی امور معنوی را عشق آبیاری می کند

ساز و آواز
آن سـو مــرو ایــن سـو بیــا ای گلبـن خنــدان من

کـز روی تـو روشـن شـود شـب پیش رهبانـان من
هفــت آسمـــان را بــر درم وز هفــت دریــا بگـذرم
چـــون دلـبــرانـه بنـگــری در جــان سـرگـردان من
تـــا آمــدی انــدر بــرم شـد کـفــر و ایمـان چاکـرم
ای دیـــدن تــو دیــن مـن وی روی تــو ایـمـــان من
یک‌لحظه داغم می‌کشی یکدم به‌باغم می‌کشی
پیـش چـراغـم می‌کشی تـا واشود چشمــان من
از لطـف تو جـان شـدم وز خویشتـن پنهـان شـدم
ای هسـت تـو پنهان شـده در هستی پنهـان من
بــر یـــاد روی مـــاه مــن بـاشـد فـغــــان و آه من
بـر بـوی شـاهنشـاه مـن هر لحظـه‌ای ویــرانه من
گل جامـه‌در از دست تو وی چشـم نرگس مست
ای شـاخـه‌هـا آبـسـت تـو وی بــاغ بـی‌پـایـان من

مـولانـا

هميشه به من مى گفت زندگى وحشتناک است ولى يادش رفته بود که به من مى گفت تو زندگى من هستى. روزى از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست دارى, گفت به اندازه خورشيد در اسمان, نگاهى به اسمان دادهانداختم ديدم که هوا بارانى بود و خورشيدى در اسمان معلوم نبود. شبى از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست دارى گفت, به اندازه ستاره هاى اسمان نگاهى به اسمان انداختم ديدم که هوا ابرى بود وستاره اى در اسمان نبود. خواستم براى از دست دادنش قطره اى اشک بريزم ولى حيف تمام اشکهايم را براى بدست اوردنش از دست  بودم

گفتی دوستت دارم , من به بيابان رفتم چون فضای اتاق برای پرواز کافی نبود

چشم مستت گر ببيند چهرۀ زرد مرا
لعل شيرينت نمايد چارۀ درد مرا
پيکر خود خاک راهت ساختم آخر چرا
می تکانی دايم از دامان خود گرد مرا
خاطر شادش مباد از مرگ من غمگين شود
بی خبر مانيد ياران نازپرورد مرا
من ز جنس درد و غم بار تجارت بسته ام
جز زيان سودی نباشد برد و آورد مرا
ای رقيب خاين از دست و گشتم داغ داغ
ساختی پژمرده آخر دستهٔ ورد مرا
سالها شد سر نکرده پيش در ويرانه ام
هيچ رحمی نيست خورشيد جهانگرد مرا
در حيات خود از او هرگز نديدم بهرۀ

دور سازيد از مزارم يار نامرد مرا

کاش میشد بدانی که فراموش کردنت مثل برآورده شدن آرزوهایم محال است

عمری خيال بستم يار آشناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
سر خاک راه کردم، دل پايمال نازت
ای بيوفا ندانی قدر فداييت را
کاکل ربوده ايمان، چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر من رونماييت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشي
بر چشم خود بمالم پای حناييت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زآنرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رساييت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانرواييت را
ای رشک ماه کنعان، بودی اسير زندان
شکر که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديدم ای جفاجو خيلی کماييت را

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

از چشم تو چون اشک سفر کردم و رفتم

  افسانه ی هجران تو سر کردم و رفتم 
 
در شام غم انگيز وداع از صدف چشم
دامان ترا غرق گهر کردم و رفتم
چون باد بر آشفتم و گل های چمن را
با ياد رخت زير و زبر کردم و رفتم
ای ساحل اميد ، پی وصل تو چون موج
در بحر غمت سينه سپر کردم و رفتم
چون شمع ببالين خيالت شب خود را
با سوز دل و اشک سحر کردم و رفتم
چون مرغ شباهنگ همه خلق جهان را
از راز دل خويش خبر کردم و رفتم
چون شمع حديث غم دل گفتم و خفتم
پيراهنی از اشک به بر کردم و رفتم

فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند

 

 

 

 

 

من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

 عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
 دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي
اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي
پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

   دوش رفتم به خرابات و مرا راه نبود    

ميزدم نعره و فرياد کس ازمن نشنود

    يا نبُد هيچ کس ازباده فروشان بيدار    

   يا که من هيچ کسم، هيچکسم درنگشود

  نيمی ازشب چو بشد بيشترک يا کمتر  

  رندی ازغرفه درآورد سر و رخ بنمود

     گفتمش دربگشا گفت برو ياوه مگوی  

    کاندرين وقت کسی بهر کسی در نگشود

    اين نه مسجد که به هرلحظه درش   

     که تو ديرآيی و اندرصف پيش آيی زود

      اين خرابات مغان است و درآن رندانند  

   شاهد و شمع و شراب وشکر و نایسرود

   هرچه ازجملۀ آفاق دراين جا حاضر   

     مومن و ارمنی و گبر و نصارا و يهود

      گرتوخواهی که دم ازصحبت اينان بزنی 

        خاک پای همه شو تاکه بيابی مقصود

   ای نظامی چوزنی حلقه درين درشب وروز 

    مگر ازآتش سوزنده نيابی جز دود