نسیم شانهکند زلف موج دریا را غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمیآید از زبان درشت شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشهتشنهلبخون مابودبیدل چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیرما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تربادا
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهٔ سبز نوازش است با بر گ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من خوش باد مستیَت ، که مرا نوش می کنی
تو درهٔ بنفش غروبی که روز را بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟
زنی شب تا سحر گریید خاموش. زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
جامى
باشد اندر صورت هر قصهای خردهبینان را ز معنی حصهای
صورت این قصه چون اتمام یافت بایدت از معنی آن کام یافت
کیست از شاه و حکیم او را مراد؟ و آن سلامان چون ز شه بیجفت زاد؟
کیست ابسال از سلامان کامیاب؟ چیست کوه آتش و دریای آب؟
چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟ چون وی از ابسال دامان را کشید؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟ زنگ ابسالاش ز آیینه زدود؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟ زنگ ابسالاش ز آیینه زدود؟
فردوسى
چراغست مر تیره شب را بسیچ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد بود تا بود هم بدین یک نهاد
رهى
بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست
از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم چون قافله عمر نوای جرسم نیست
افسرده ترم از نفس باد خزانی کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست
صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست
بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست
از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست
امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست
رودکى
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر مینتوان کرد
سنايى
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
عطار
ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد که سرور کیست سرگردان کدام است
ویکتور هوگو شاعر و نویسنده بزرگ و سرشناس فرانسوی در پنجم مي 1802 میلادی به دنیا آمد.ویکتور هوگو مهمترین نویسنده رمانتیک جهان به حساب میآید. از مهمترین آثار او میتوان به بینوایان، گوژپشت نتردام و مقدار زیادی مجموعه شعر اشاره کرد. وی همچنین چندین نمایشنامه نوشتهاست.هرچند که هوگو بیشتر بهعنوان یک رماننویس شناخته میشود، خیلیها معتقدند که او بهعنوان یک شاعر نقش بهمراتب مهمتری را ایفا کرد.وی در روز جمعه 22 ماه مه 1885 در خانه خویش در کوچه ایلو در پاریس بدرود زندگانی گفت.
پدرش کنت هوگو ژنرال ارتش ناپلئون بود. خانواده هوگو در سال 1811 به اسپانیا رفتند ولی بعدها دوباره به پاریس بازگشتند و هوگو در این شهر تحصیلات مقدماتی
را طی کرد.
او ابتدا شعر می سرود و همین اشعار هم شهرت فوق العاده ای در ابتدای کار به وی اعطا کرد. هوگو پیرو سبک تازه رمانتیسیسم بود و با آنکه پیش از او رمانتیسیسم در آثار دیگر نویسندگان نیز ظاهر شده
بود چون ویکتور هوگو در ترویج این سبک پیشقدم شده بود و در این راه سعی وافری داشت او را به عنوان مبتکر رمانتیسیسم می شناسند. هوگو در سال 1841 میلادی علیرغم مخالفت بد خواهان به عضویت آکادمی
فرانسه در آمد و در سال 1848 نیز نماینده مجلس این کشور شد. پس از انقلاب، ناپلئون سوم در سال 1851 میلادی با انجام کودتایی برخی از مخالفان را به تبعید فرستاد که ویکتور هوگو نیز در میان آنان
بود. هوگو پس از پایان حکومت ناپلئون سوم در سپتامبر 1870 به فرانسه بازگشت. او آثار بسیاری در نظم و نثر از خود به جای نهاده است و بسیاری از فرانسویان هنوز نیز آثار او را می ستایند و آنها را
به عنوان شاهکار های ادبی تلقی می کنند. وی به هنگام مرگ به عنوان بزرگترین قهرمان ملی قرن نوزدهم فرانسه نام گرفت. کرامول، آخرین روز یک محکوم، گوژپشت نتردام، کلود ولگرد، بینوایان، ناپلئون
کوچک، تیره بختان، کارگران دریا، مردی که می خندد، تاریخ یک جنایت، رفتارها و گفتارها، نودوسه، عاقبت شیطان، مشهودات، در سفر، آلپ و پیرنه، فرانسه و بلژیک، سال های شوم، تامل ها، ارنانی، لوی
روی ساموس، رنجبران دریا و... از مشهور ترین آثار اویند. بینوایان به عنوان مهمترین اثر او تاکنون دست مایه ساخت آثار سینمایی بسیاری از فیلمسازان قرار گرفته است.
ویکتور هوگو در زمان حیاتش همواره به دلیل داشتن عقاید آزادیخواهانه و سوسیالیستی و حمایت قلمی و لفظی از طبقات محروم جامعه، مورد خشم سران دولتی و حکومتی بود و علیرغم فشارهایی چون سانسور،
تهدید و تبعید هرگز از آرمانهای بلند خود دست نکشید. نگارش کتاب جنجال برانگیز ناپلئون صغیر در همین دوران انجام شد. او در باره نگارش رمان بینوایان گفتهاست: «من این کتاب را برای همه
آزادیخواهان جهان نوشتهام»
آثار ویکتور هوگو:
نتردام دو پاری یا گوژپشت نتردام . کلود گدا . بینوایان . بوگژارگال . هان دیسلند . آخرین روز یک محکوم . کارگران دریا . مردی که میخندد . نود و سه .
اغانی جدید.. برگهای خزان . نغمات شفق . صداهای درونی . پرتوها و سایهها . کیفرها . ادیان و دین . دسته گل آخرین . سالهای شوم . عاقبت شیطان . سال مخوف و...