در روزگاران قديم زني كه به تنهايي و پياده سفر مي كرد در عبور از كوهستان سنگ گران قيمتي پيدا كرد. روز بعد او به مسافري گرسنه برخورد كرد، آن زن كيف خود را باز كرد و مقداري غذا به او داد ولي آن مسافر سنگ گرانقيمت را ديد و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.

مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسيار شادمان گشت. او مي دانست آن سنگ آنقدر ارزش دارد كه تا آخر عمر با خيال راحت زندگي بي دردسر و پرنعمت را داشته باشد.

چند روزي گذشت ولي طمع مرد او را راحت نمي گذاشت و مرتب با خود مي گفت اگر او چنين سنگ باارزشي را به اين سادگي به من داد پس اگر از او مي خواستم بيش از اين به من مي داد. بنابراين مرد بازگشت و با سختي فراوان آن زن را پيدا كرد سنگ گرانقيمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خيلي فكر كردم و مي دانم كه اين سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز مي گردانم به اين اميد كه چيزي به من بدهي كه از اين سنگ باارزشتر باشد.

زن عاقل گفت: از من چه مي خواهي؟ مرد گفت: همان چيزي كه باعث شد به اين راحتي از اين همه ثروت چشم پوشي كني! زن پاسخ داد: قناعت. به همين دليل است كه مي گويند افراد ثروتمند و يا فقيرند به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. ما با آنچه بدست مي آوريم زندگي مي كنيم و با آنچه مي بخشيم يك زندگي مي سازيم

بودا به ده ی سفر کرد.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت:
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده
نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.

سنگ و سنگ تراش

روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

 

وی تا مدتی فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام می‌گذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر میشدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است. سنگ‌تراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن‌چنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. او همان طور که ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت وسنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 

حکایت شمس و مولانا

می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ 

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟

شمس پاسخ داد: بلی

 مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

- با این کار آبرو و حیثیتم بین خُدام از بین خواهد رفت!!

-  پس خودت برو و شراب خریداری کن.

-  در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نَصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

- اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

 

حکایت شمس و مولانا

 

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

 

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قَفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.!!

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

 شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن

حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.

در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ،

الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.

او فرمانده هان سپاه را فرا خواند و گفت:

((من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید)).

فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت: ((اولین خواسته ام این است که دوکتوران من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.))

((ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد،

مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.))

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.

اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.

فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت.

((پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد.

اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

((من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم دوکتوران تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند:

که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،

این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد،

می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.))

آخرین گفتار الکساندر:

((بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید،

دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد

هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت.))

وصیت لقمان

لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:

فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :

- معناى كلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى .

لقمان ازاو خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد كم عاطفه را ببین كه خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :

- سخن اینان را شنیدى . سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟

گفت : بلى !

- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پیاده حركت كرد باز با گروهى دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدین جهت است كه فرزند را خوب تربیت نكرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر این بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اینكه پسر بى ادب است به خاطر اینكه وى عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند

لقمان گفت : سخن اینها را نیز شنیدى ؟

گفت : بلى !

لقمان فرمود:

- اكنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهى دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده اند و از سنگینى وزنشان پشت حیوان مى شكند اگر یكى سواره و دیگرى پیاده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدى ؟

فرزند عرض كرد: بلى !

لقمان گفت : حالا حیوان را بى بار مى بریم و خودمان پیاده راه مى رویم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینكه از حیوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند.

در این هنگام لقمان به فرزندش گفت :

- آیا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضاى مردم قطع كن و در اندیشه تحصیل رضاى خداوند باش ؛ زیرا كه این كار آسانى بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است

از حسود دورى کنيم چون اگر دنيا را هم به او تقديم کنيم باز از زندان تنگ حسادت بيرون نمى آيد.

تنهايى را به بودن در جمعى که ما را از خودمان جدا ميکند، ترجيح دهيم.

از «از دست دادن» نهراسيم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.

بيشتر را بر کمتر ترجيح ندهيم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکبارى است.

کمتر سخن بگوييم که بزرگى ما در حرفهايى است که براى نهفتن داريم، نه براى گفتن.

از سرعت خود بکاهيم، که آنان که سريع تر ميدوند، فرصت انديشيدن به خود نميدهند.

ديگران را ببينيم، تا در دام خودبينى، اسير نشويم.

از کودکان بياموزيم، پيش از آن که بزرگ شوند و ديگر نتوان از آنان آموخت.

 

به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی :
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .

به قـــول ارنستو چه گوارا :
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید...
یک گل کاشته باشم...!

قسمتى از كتاب کاش حقیقت داشت__مارك لوي

تصور کنيد برنده یک مسابقه شده ايد و جایزه تان اینست که بانک هرروز صبح یک حساب برايتان باز می کند و در آن هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می ريزد ولی دوتا شرط دارد. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنيد، وگرنه هرچند اضافه بماند ازتان پس می گیرند و نمی توانید تقلب کنید و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگر ای منتقل کنید. هرروز صبح بانک برايتان یک حساب جدید با همان موجودی باز می کند. شرط بعدی اینست که بانک می تواند هروقت که بخواهد بدون اطلاع قبلی حسابتان را ببندد و بگويد جایزه تمام شد. حالا بگويد چه طوری عمل می کنید؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. ..این حساب با ثانیه ها پر می شود.هرروزکه از خواب بیدار میشويم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدهد و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتوانیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دست ما رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شود و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدهد. یادتان باشد که من و شما فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تواند هروقت بخواهد حساب را بدون اطلاع قبلی ما ببندد. ما به جای استفاده از موجودی ما  نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیائیم از زمانی که براى ما باقی مانده بیشترین و بهترین استفاده را ببریم

در زمان ها ى گذشته ، پادشاهى تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براى اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايى مخفى  كرد. بعضى از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ ميگذشتند. بسيارى هم غرميزدند كه اين چه شهرى است كه نظم  ندارد
 حاكم اين شهر عجب مرد بى مسووليت است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمى داشت . نزديك غروب، يك روستايى كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتى بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كنارى قرار
داد. ناگهان كيسه اى را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاى طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعى مى
تواند يك شانس براى تغيير زندگى انسان باشد   

زشتی و زیبایی


روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.»

افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی        

در پشت چارچرخه فرسوده ای / كسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...

فریدون مشیری

 

 

آن که مى خواهد روزى پریدن را بياموزد، نخست می باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را بيآموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمى کنند. نیچه

نامه مادر و پدر به فرزندانش

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟

دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

  1. شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!

اگر میدانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد ُآنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری میکنید ، می دانستید.               ابن سینا

 

اگر برای یک اشتباه هزار دلیل بیاورید،در واقع هزار و یک اشتباه از شما سرزده است.

 


نیک بخت ترین مردم کسی است که کردار را به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی

 

 

شکى که انسان را تغير داد

 

مردى صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براى همين ، تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدى مهارت دارد ، مثل يك دزد راه ميرود ، مثل دزدى كه ميخواهد چيزى را پنهان كند ، پچ پچ ميكند ،آن قدر از شك اش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد و لباسش را عوض كند تا نزد قاضى برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد وفهميد که زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ، حرف ميزند ، و رفتار ميكند

 .

آن که مى دانیم، یک قطره است، آن که نمى دانیم، یک اقیانوس. اسحق نیوتن

از كسانى كه با شما مخالف هستند نترسيد، از كسانى بترسيد كه با شما موافق هستند ولى آن قدر جرأت ندارند كه عدم موافقت خود را آشكارا به شما بگويند. ناپلئون

ابوسعید ابوالخیر با جمعى از اصحاب از كنار روستایی از مناطق اطراف نیشابور به طرف مقصدى مى‌گذشتند.

مردى مُقنی مشغول خالى كردن چاه مستراح بود، اصحاب از بوى تعفن كثافات، دماغ خود را گرفتند و به سرعت از آن محل گذشتند، ولى مشاهده كردند شیخ نیامد

چون نظر كردند دیدند شیخ با حالت تفكر كنار كثافات ایستاده فریاد زدند استاد بیا. فرمود مى‌آیم، پس از مدتى تأمل در كنار كثافات به سوى اصحاب روان شد، چون به آنان رسید عرضه داشتند: اى راهنما براى چه كنار كثافات ایستادى؟

فرمود: چون شما دماغ خود گرفتید و به سرعتِ حركت خود افزودید، صدایی از كثافات و فضولات برخاست كه هان اى روندگان! دیروز گذشته، ما با حالتى طیب و طاهر و پاكیزه و رنگ و بوئى بسیار عالی بر سر بازار به صورت سبزیجات و میوه‌جات و حبوبات قرار داشتیم و شما بنى‌آدم به خاطر به دست آوردن ما بر سر و بار یكدیگر مى‌زدید و به انواع حیله‌ها و خدعه‌ها متوسل مى‌گشتید، و از هیچگونه تقلبی خوددارى نمى‌كردید، چون ما را به دست آوردید خوردید، ما بر اثر چند ساعت همنشینى با شما تبدیل به این حال گشته و به این سیه روزى افتادیم، به جاى این كه ما از شما فرار كنیم، شمایى كه باعث این تیره‌بختى براى ما شدید؛ از ما فرار مى‌كنید اى اف بر شما 

من كنار كثافات ایستاده و به پند و نصیحت آنان گوش فرا داده تا شاید عبرتى از آنان بگیرم!

هر زمان شايعه اى را شنيديد و يا خواستيد شايعه اى را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته

باشيد!

 

در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود.

روزى فيلسوف بزرگى که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميدانى راجع به يکى ازشاگردانت چه شنيده ام؟

سقراط پاسخ داد:

 

“لحظه اي صبر کن. قبل از اينکه به من چيزى بگويى از تو ميخواهم آزمون کوچکى را که نامش سه پرسش است پاسخ دهى.”

مرد پرسيد:سه پرسش؟

سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنى،لحظه اى آنچه را که قصدگفتنش را دارى امتحان کنيم.

اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئنى که آنچه را که ميخواهي به من بگويى حقيقت دارد؟مرد جواب داد:

“نه،فقط در موردش شنيده ام.”

سقراط گفت:”بسيار خوب،پس واقعا نميدانى که خبردرست است يا نادرست . حالا بيا پرسش دوم را بگويم،”پرسش خوبى است”آنچه را که در موردشاگردم ميخواهى به من بگويى خبرخوبى است؟”

مردپاسخ داد:

“نه،برعکس…”

سقراط ادامه داد:

“پس ميخواهى خبرى بد در مورد شاگردم که حتى درموردآن مطمئن هم نيستى بگويى؟”

مردکمى دستپاچه شد و شانه بالا انداخت سقراط ادامه داد:

“و اما پرسش سوم سودمند بودن است آن چه را که ميخواهي در مورد شاگردم به من بگويى برايم سودمند است؟”

مرد پاسخ داد:”نه،واقعا…”

سقراط نتيجه گيرى کرد:”اگرميخواهى به من چيزى رابگويى که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتى سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من ميگويى؟

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است." سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟" مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم." سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

انسان اگر ناخوش باشد و كار كند بهتر از اين است كه سلامت باشد و بيكار بنشيند

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

از گناه تنفر داشته باش نه از گناهكار. گاندى

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت :

خداوندا ! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است ؟

خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ، مرد نگاهی به داخل انداخت ، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خوردنى بود ، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد …

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند ، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌ هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خوردنى ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود ، نمی‌ توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند .

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد ، خداوند گفت : “ تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است ” ، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خوردنى روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌ گفتند و می‌ خندیدند ، مرد گفت : “ خداوندا نمی‌فهمم ؟! ” ، خدا پاسخ داد : “ ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می‌بینی ؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار خود خواه اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند

در کشور جاپان مرد میلیونری زنده گی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با دکتوران و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.
به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید  رنگ سبز تمام خانه را  سبز رنگ کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ موتر ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب , وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن